گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
عقيل مهمان علی


عقيل ، در زمان خلافت برادرش اميرالمؤمنين علی عليه‏السلام به عنوان‏
مهمان به خانه آن حضرت ، در كوفه ، وارد شد . علی به فرزند مهتر خويش ،
حسن بن علی ، اشاره كرد كه جامه‏ای به عمويت هديه كن . امام حسن يك‏
پيراهن و يك ردا از مال شخصی خود به عموی خويش عقيل تعارف و اهداء كرد
. شب فرا رسيد و هوا گرم بود . علی و عقيل روی بام دارالاماره نشسته‏
مشغول گفتگو بودند . موقع صرف شام رسيد . عقيل كه خود را مهمان دربار
خلافت می‏ديد ، طبعا انتظار سفره رنگينی داشت ، ولی بر خلاف انتظار وی ،
سفره بسيار ساده و فقيرانه‏ای آورده شد . با كمال تعجب پرسيد : " غذا
هرچه
هست همين است ؟ "
علی : " مگر اين نعمت خدا نيست ؟ من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار
شكر می‏كنم و سپاس می‏گويم " .
عقيل : " پس بايد حاجت خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم ، من‏
مقروضم و زير بار قرض مانده‏ام ، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا
كنند و هر مقدار می‏خواهی به برادرت كمك كنی بكن ، تا زحمت را كم كرده‏
به خانه خويش برگردم " .
- " چقدر مقروضی ؟ "
- " صد هزار درهم " .
- " اوه ، صد هزار درهم ! چقدر زياد ! متأسفم برادر جان كه اين قدر
ندارم كه قرضهای تو را بدهم ، ولی صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد . از
سهم شخصی خودم بر می‏دارم و به تو می‏دهم ، و شرط مواسات و برادری را به‏
جا خواهم آورد ، اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند . تمام سهم خودم‏
را به تو می‏دادم ، و چيزی برای خود نمی‏گذاشتم
" چی ؟ ! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد ؟ . بيت‏المال و خزانه‏
كشور در دست تو است ، و به من می‏گويی صبر كن تا موقع پرداخت سهميه‏ها
برسد ، و از سهم خودم بتو بدهم ! تو هر اندازه بخواهی می‏توانی از خزانه و
بيت‏المال برداری ، چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت حقوق حواله می‏كنی ،
بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بيت‏المال چقدر است ؟ فرضا تمام حقوق خودت‏
را به من بدهی ، چه دردی از من دوا می‏كند ؟ "
- " من از پيشنهاد تو تعجب می‏كنم ، خزانه دولت پول دارد يا ندارد ،
چه ربطی به من و تو دارد ؟ ! من و تو هم هر كدام فردی هستيم مثل ساير
افراد مسلمين . راست است كه تو برادر منی و من بايد تا حدود امكان از
مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم ، اما از مال خودم نه از بيت‏المال‏
مسلمين " .
مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهای مختلف اصرار و سماجت می‏كرد ،
كه " اجازه بده از بيت‏المال پول كافی ، به من بدهند ، تا من
دنبال كار خود بروم " .
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود . صندوقهای پول تجار و
بازاريها از آن جا ديده می‏شد . در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت می‏كرد
، علی به عقيل فرمود : " اگر بازهم اصرار داری و سخن مرا نمی‏پذيری ،
پيشنهادی به تو می‏كنم ، اگر عمل كنی می‏توانی تمام دين خويش را بپردازی و
بيش از آن هم داشته باشی " .
- " چه كار بكنم ؟ "
- " در اين پايين صندوقهايی است . همينكه خلوت شد و كسی در بازار
نماند ، از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن ، و هر چه دلت‏
می‏خواهد بردار ! "
- " صندوقها مال كيست ؟ " .
- " مال اين مردم كسبه است ، اموال نقدينه خود را در آن جا می‏ريزند
" .
- " عجب ! به من پيشنهاد می‏كنی كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم‏
بيچاره‏ای كه به هزار زحمت به دست آورده و در اين
صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفته‏اند ، بردارم و بروم ؟ "
" پس تو چطور به من پيشنهاد می‏كنی كه صندوق بيت‏المال مسلمين را برای‏
تو باز كنم ؟ مگر اين مال متعلق به كيست ؟ اين هم متعلق به مردمی است‏
كه خود ، راحت و بيخيال در خانه‏های خويش خفته‏اند . اكنون پيشنهاد ديگری‏
می‏كنم ، اگر ميل داری اين پيشنهاد را بپذير " .
- " ديگر چه پيشنهادی ؟ "
- " اگر حاضری شمشير خويش را بردار ، من نيز شمشير خودرا بر می‏دارم ،
در اين نزديكی كوفه ، شهر قديم " حيره " است ، در آن جا بازرگانان‏
عمده و ثروتمندان بزرگی هستند ، شبانه دو نفری می‏رويم ، و بر يكی از آنها
شبيخون می‏زنيم ، و ثروت كلانی بلند كرده می‏آوريم " .
- " برادر جان ! من برای دزدی نيامده‏ام كه تو اين حرفها را می‏زنی . من‏
می‏گويم از بيت‏المال و خزانه كشور كه ، در اختيار تو است
اجازه بده پولی به من بدهند ، تا من قروض خود را بدهم " .
- " اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم ، بهتر است از اينكه مال صدها
هزار نفر مسلمان ، يعنی مال همه مسلمين ، را بدزديم . چطور شد كه ربودن‏
مال يك نفر باشمشير دزدی است ، ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نيست ؟
تو خيال كرده‏ای كه دزدی فقط منحصر است به اينكه كسی به كسی حمله كند ، و
با زور مال او را از چنگالش بيرون بياورد ، شنيعترين اقسام دزدی همين‏
است كه تو الان به من پيشنهاد می‏كنی ؟